واقعیت این بود که ما دیگر نمی توانستیم از هیچ ماده ایی که احساسات و افکار را از حالت طبیعى خارج مى کند، حتى حشیش و الکل استفاده کنیم. دیگر مواد مخدر حالمان را خوب
نمى کرد. بعضى اوقات وقتى صحبت از اعتیاد مى شد، حالتى تدافعى به خود مى گرفتیم و حق مصرف خود را توجیه مى کردیم، خصوصاً اگر نسخه دکتر هم در دست داشتیم . به کارهاى غیر قانونى و رفتار غیر طبیعى خود که ناشى از
مصرفمان بود افتخار مى کردیم و اوقاتى را که یکه وتنها، ترس وجودمان را فرا میگرفت و به حال خود تأسف مىخوردیم را از یاد میبردیم ما به دام الگوی انتخابى فکر کردن افتاده بودیم و فقط دوران خوش مصرف را به یاد مى آوردیم.
ما اوقاتى را که زندگى به صورت یک کابوس وحشتناک درمى آمد نادیده گرفته و از واقعیات اعتیادمان روگردان بودیم.
قابلیت هاى عالى تر فکرى و احساسى ما، مانند وجدان و قدرت دوست داشتن، شدیداً تحت تاثیر موادمخدر قرار گرفته، علم زندگى به حدود حیوانى تنزل کرده بود. ما خود را کاملاً باخته بودیم و دیگر از احساس انسانیت هیچ خبرى نبود. ممکن است این مطالب افراطى به نظر برسد، اما بسیارى از ما در چنین حالات و افکارى بوده ایم.
کتاب پایه - بخش معتاد کیست
چقدر جملات آشناست.